شهید مهدی الصاق - شهرضا

آشنایی با شهید مهدی الصاق اهل و مدفون در شهرضا

شهید مهدی الصاق - شهرضا

آشنایی با شهید مهدی الصاق اهل و مدفون در شهرضا

روایتی دیگر از حاج ذبیح الله الصاق برادر شهید

روایتی دیگر از حاج ذبیح الله الصاق برادر شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

دُرِّ

نایاب

از آنان میگویم که با جگر شیر سفر عشق رفتند.

وضو در فرات   ...   نماز درکربلا

عنوان : خط پدآفندی جزیره مجنون

راوی :

حاج ذبیح الله الصاق

یاد یاران و شهیدان از زبان بازماندگان جنگ

 

زنده نگه داشتن یاد شهدا در این زمان کمتر از شهادت نیست.

امام خامنه ای (مدظله العالی)

با نوای کاروان........

 

ای لشکر صاحب زمان                         آماده باش آماده باش......

مصاحبه کننده: مرتضی صدری

زمان وقوع خاطره :1366

تاریخ ثبت خاطره:1392

جنگ جنگ تا پیروزی        

پس از مدتی که نیرو های ارتش در خط پدآفندی جزیره مجنون مستقر بودند این خط به گردان امام حسین (ع) واگذار شد.خط کاملا آرام بود ، طبق خبر های واصله مدت مدیدی حتی یک فشنگ هم در این خط رد و بدل نشده بود.منطقه ای که گردان در آن مستقر شده بود کاملا زیر آب بود.جلوی ما عراقی ها بودند که به مساحت حدود دو کیلومتر فاصله بین ما و خودشان را آب انداخته بودند و پس از آن روی یک دپوی خاکی پدآفند کرده بودند.طول خط واگذار شده به گردان امام حسین (ع) حدود 900 متر و گردانهای پشتیبانی، مهندسی ، ادوات و گردان تخریب که من هم جزو آن بودم حدود 300 الی 400 متری عقب تر از خط در جزیره مستقر بودند.گردانها با سلاح ها ی سنگین و نیمه سنگین بر سر عراقی ها آتش می رختند که این امر با پاسخ چندین برابر عراقی ها مواجه می شد.موقعیت زمین به این شکل بود که میان عقبه خط پدآفندی و خود خط آب قرار گرفته بود و تدارکات و ادوات و مهمات از طریق قایق ها به خط رسانده می شد.این امر فقط در شب امکان پذیر بود و سهمیه های عذا و مهمات رزمندگان هر شب به دستشان می رسید.در جلوی خط یک سنگر کمین تهیه شده بود که یک خط مستقیم به طول 350 متر و عرض دو متردر دل آب به سمت عراقی ها بود که دیوار های آن را بلوک چیده بودند و در طول مسیر چند سنگر تجمعی 4 الی پنج نفری ایجاد شده بود و نوک آن یک سنگر  دونفری.سنگر که نه یک چاله که دو نفر در آن جا می شدندو از دید و تیر مستقیم دشمن در امان بودند.هر چند عواصان عراقی گاهی شب ها با مهارت خاصی به آن نزدیک می شدند و کار شکنی می کردند.نارنجک می انداختند و گاهی با سلاح سرد به نیرو های کشیک حمله می کردند.طول این مسیر و به خصوص سنگر دو نفره توسط خمپاره شصت دائما مورد اصابت قرار می گرفت و آن آخر در سنگر دو نفره که مستقر می شدید صدای وز وز گلوله های تیر بار که از بالای سرتان عبور می کرد دلهره خاصی در درون آدم به وجود می آورد.وضعیت جالبی نداشت.

b                دُرِّ نایاب

p

نیرو ها به دلایل امنیتی مجبور بودند که 24 ساعت یکبار تعویض شوند و این مدت کوچکترین حرکات آنها باعث به خطر افتادن جانشان می شد.چون نزدیک ترین نقطه به دشمن بود و آنرا به دقت زیر نظر داشتند.در صورت زخمی شدن و یا شهادت هر یک از رزمندگان در آن نقطه انتقالشان بسیار سخت بود و در اکثر مواقع حاملان شهید یا مجروح هم خودشان پا در آمار تلفات می گذاشتند.شبها طول این مسیر حال خاصی داشت.گروهی بلوک های آسیب دیده را  تعمیر و تعویض می کردند.گروهی به بازرسی و تعمیر یا تعویض سیم تلفن قورباعه ای می پرداختند.تعدادی به سنگر ها سرکشی میکردند و مشکلات سنگر هارا رفع می کردند عده ای هم به سراع زخمی ها و شهدا می رفتند تا آنان را انتقال دهند.موضوع اینجا بود که سی چهل متر آخر خط کمین که به سنگر کمین منتهی می شد دیوار بلوکی نداشت و همین طور عرض آن کاسته می شد که تردد از آن فقط به شکل سینه خیز امکان پذیر بود که آن هم از چپ و راست در دید و تیر مستقیم دشمن و حتی شبها به وسیله مادون قرمز رویت می شد.این موضوع باعث می شد تا دشمن از ساعات تعویض شیفت پاسدار ها با خبر شوند و در کمین آنان بنشینند.هر چند ساعات شیفت بندی مکرر عوض می شد اما فایده چندانی نداشت.به محض این که عراق ترددی در این مکان مشاهده می کرد کل خط کمین را به خمپاره می بست.آتش تیر های مستقیمش زیاد می شد و عرصه را برای حرکت هر موجود زنده ای

تنگ و تنگ تر میکرد.در این مواقع تلفات گردان بالا می رفت.در یک شب که نیروها تعویض می شدند طولی نکشید که همان لحظات اولیه که آتش تیر بار و تیرهای مستقیم دشمن بر روی سنگر کمین متمرکز شده بود هر چهار نفری که در نقطه مذکور بودند زخمی شده و

به فاصله ی چند دقیقه سه نفر از این رزمندگان که از روستای جرم افشار شهرضا بودند جلوی چشم همرزمشان که دو متر با آنها فاصله داشته به شهادت می رسند.کم کم این سی متر مشکل ساز شده بود و موی دماعی بود برای ما که از فرماندهی قرار گاه دستور رسید که این سی متر آخر توسط گردان تخریب منفجر گردد تا مقداری گود تر شود و نیروها هنگام تردد کمتر در دید دشمن باشند و تا حد ممکن از تیر و دید مستقیم در امان بمانند.یک شب باتفاق نیرو های سنگر کمین برای شناسائی وتخمین مقدار مواد منفجره  و متعلقات مورد نیاز وارد خط کمین و سنگر کمین شدیم.با در نظر گرفتن تمام جوانب به حمدالله سلامت رفتیم و سلامت برگشتیم.پس از گزارش به فرمانده گردان تخریب بنا شد تا 400 کیلو گرم پودر آذر و چهل پوند تی ان تی و پنجاه متر فیتیله انفجاری برای این ماموریت تهیه شود.پس از چند روز مواد منفجره و تجهیزات دیگر آماده شد.همان روزیکه مواد به دستمان رسید آن را به خط اول که نزدیک سنگر فرمانده گردان بود انتقال دادیم که خودش کار خیلی خطرناکی بود.این همه مواد منفجره در منطقه ای که هر لحظه در جای جای آن خمپاره برخورد میکرد.

طبق دستور فرماندهی ساعت هفت و نیم شب در خط اول آماده شدیم و پس از صرف شام  و اقامه نماز ودعا حدود ساعت نه شب مواد را در یک بلم گذاشتیم تا در صورت اصابت گلوله ، مواد در آب منفجر شود و به خط کمین و نیرو های مستقر در آن آسیب نزند.

b                دُرِّ نایاب

p

با یک طناب از داخل کانال آن را هدایت کردیم و کم کم به جلو رفتیم.در حال پیشروی بودیم تا این که به سنگر کمین رسیدیم.اما همین که دشمن شیئی را درون آب دید به احتمال این که بخواهیم علیهش حمله ای یا هر تحرکی انجام دهیم به سرعت عکس العمل  نشان داد.

خمپاره شصت بود که از ابتدای کانال کمین تا دم سنگر کمین ما و حتی منطقه ما بین سنگر کمین ما تا دم سنگر کمین خودشان را زیر و رو می کرد.سر و صدای زیادی به پا شد و توان حرکت از ما سلب شده بود.قدرت مانور ما به حد صفر رسیده بود و دست و پایمان بسته بود.

دوشیکا و تیر بار های نیمه سنگین شان روی کانال متمرکز شده بودند و به شدت تیر اندازی می کردند.تیر اندازی لحظه ای وقفه نداشت و صدای وز وز گلوله ها به خوبی شنیده می شد.کاملا قابل درک بود که کافی است سرمان کمی از ارتفاع کانال بالا بیاید که برود دم گلوله.

با این که تمامی جوانب احتیاط در نظر گرفته شده بود اما بالاخره یک نفر از نیروهای تخریب به نام شهید موسوی بدرجه شهادت نائل آمد و

یک نفر هم از بچه های گردان امام حسین (ع) بشدت زخمی شد.همه در گوشه ای از کانال منتظر بودیم و در دلمان آشوب بود.دو نفر تلفات داده بودیم و هنوز هیچ چیز دستمان را نگرفته بود.از طرفی هر لحظه امکان داشت مواد منفجره با اصابت تیر یا ترکشی منفجر شود و همه نقشه های مان نقش بر آب شود.همینطور که نشسته بودیم منتظر صدای انفجار بودیم و در ذهنمان نمی گنجید که در این

حجم آتش احتمال سالم ماندن مهمات وجود دارد.فقط خدا خدا میکردیم که کمی اوضاع آرام شود و در اسرع وقت بار بلم را تخلیه کنیم.

حدود نیم ساعت گذشت که حجم آتش دشمن پایین آمد و خسته شد و کم کم داشت اطمینان حاصل می کرد که  تحرک خاصی مد نظر نیست و اگر بوده با این اقدامشان و آتش شدید ما از هدف خود منصرف شده ایم.اینجا بودکه یکی از برادران تخریب چی وارد عمل شد

و مواد را در جایی که قرار بود انفجار انجام شود تخلیه کرد.گروه آماده بود که دست به کار شود.تصمیم بر این شده بود که انفجار از طریق

انفجار الکتریکی و از راه دور صورت گیرد اما پس از آماده سازی همه ی مراحل وقتی به سراع قرقره سیم انفجار  رفتیم پیدایش نکردیم.مثل این که مفقود شده بود.از برادران سنگر کمین خواستیم که در یافتن حلقه سیم کمکمان کنند.اما انگار آب شده بود.هر چه بیشتر می گشتیم کمتر به نتیجه می رسیدیم.احتمال دادیم که موج انفجار حلقه را در داخل آب انداخته باشد.جستجو برای پیدا کردن حلقه سیم ادامه پیدا کرد.از اول کانال با کمک برادر همرزمم ،برادر مهدی رضایی زاده در حال جستجو بودیم که یک لحظه در آب به یک شئ شک کردم.

تاحدودی به ما نزدیک بود و اگر کسی از روی کانال دستش را دراز می کرد می توانست آن را بگیرد.به مهدی گفتم کنار کانال روی دپو دست من را بگیرد که با کمک هم بتوانیم آنرا برداریم.اما مهدی می خواست که من دستش را بگیرم تا پا درآب بگذارد و سیم را بگیرد.

دو نفری آمدیم کنار آب.من یک پای او را محکم در بعل گرفتم و یک نفر دیگر از نیروهای بسیج که احتمال میدهم برادر نصیریان یا ماهر بود

دست او را گرفت.مهدی با پای چپ وارد آب شد در یک لحظه انفجاری رخ داد و پای او همراه با موج انفجار به صورت من برخورد کرد.

b                دُرِّ نایاب

p

ضربه مرا از خود بی خود کرد چند لحظه ای حال خودم را نمی فهمیدم.وقتی به خودم آمدم با صحنه ی دلخراشی مواجه شدم.پای چپ مهدی از مچ قطع شده بود.به سرعت او را به داخل کانال انتقال دادیم.قبل از اینکه امدادگر برسد سعی کردم با چفیه جلوی خونریزی را بگیرم ولی خون فوران می کرد.با آمدن امدادگر فورا مهدی رابه بیمارستان انتقال دادیم.پس از پرس و جو تحقیق متوجه شدیم که عراقیها

قبل از آب انداختن در منطقه ، جلوی خط خود را مین گذاری کرده و پس از اینکه آب را در منطقه رها کرده بودند مین ها در منطقه پراکنده شده بودوباعث قطع پای ایشان شد.

فردای آن شب که قرار بود انفجار انجام شود حلقه سیم را بیرون سنگر بی سیم چی گروهان پیدا کردیم.ما اصلا آنرا داخل بلم نگذاشته بودیم.شاید قبل از اینکه ما محموله را بار بلم کنیم برادران خط بان تلفن به گمان اینکه این سیم ها متعلق به آنهاست ، آن را برداشته و در سنگر خود قرار داده بودند.شب که فرا رسید برای اطلاع از وضعیت مواد منفجره نزدیک سنگر کمین شدیم اما آنقدر عراقیها منطقه را گلوله باران کرده بودند که کلیه مواد منفجره (پودر آذر) داخل آب ریخته بود.خدا را شکر این پودر ها در آب حل می شد و نگرانی خاصی به وجود نمی آورد که مثل مین های عراقی در منطقه پراکنده شود. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 








 

مصاحبه مرتضی صدری با برادر شهید

ذبیح ا... الصاق، عملیات کربلای 5        مصاحبه کننده : مرتضی صدری

دشمن خیلی استقامت می کند، اما من می مانم ...

در اواسط اسفندماه سال 1365 که عملیات کربلای 5 در محور شلمچه همچنان ادامه داشت، یک روز من و برادر مرتضی که فرمانده گردان تخریب تیپ ما بود،‌ برای تهیه ی مقداری مواد منفجره به قرارگاه نصرت رفتیم.

مقر اصلی گردان تخریب تیپ 44 قمر بنی هاشم(علیه السلام) در عملیات کربلای 5 در یکی از سنگرهایی بود که عراقی ها داخل دژ مرزی ایران و عراق ساخته بودند و بعد از عملیات به دست ما افتاده بود، قرار داشت. این دژ قبل از عملیات در تصرف عراق بودو روبروی خود در مقابل خط پدافندی ایران آب انداخته بود. بین دو خط 1200 متر فاصله بود که آب این فضا را پر کرده بود. در شب عملیات این خط شکسته شد و دژ در اختیار ایران قرار گرفت. همان شب جاده ای وسط آب کشیده شد و تا پشت دژ مرزی ادامه پیدا کرد که ایجاد یک سه راهی نمود معروف به سه راهی امام رضا(علیه السلام). سنگر ما درست در 100 متری سه راه امام رضا(علیه السلام) قرار داشت و در حقیقت خط دوم محسوب می شد. خط اول حدودا 19 کیلومتر جلوتر از دژ مرزی بود که در شب دوم و سوم عملیات تصرف شده بود و چند هفته ای بود که برای تثبیت یا پس گرفتن این خط بین دو طرف درگیری ادامه داشت. طول دژ و سنگرهای ساخته شده در آن بسیار زیاد بود و فقط 10 الی 15 سنگر آن متعلق به تیپ ما بود و لشگرها و تیپ های دیگر در بقیه ی سنگرها مستقر بودند که از آن جمله می توان به تیپ 22 امام رضا(علیه السلام) که در کنار ما بود و بعد از آن لشگر 31 عاشورا و لشگر 9 بدر اشاره کرد.

با برادر مرتضی به قرارگاه نصرت رسیدیم. بعد از انجام کارها و گرفتن حواله درخواست های گردان خودمان، کنار برادران قرارگاه نشسته بودیم. آن سنگر مقر تاکتیکی یک از تیپ های لشگر حضرت محمد رسول ا... (صلی ا... علیه و آله و سلم) بود. بی سیم روشن بود و از آن طرف صدای یکی از فرماندهان گردان می آمد که از مرکز تیپ تقاضای نیرو می کرد. نزدیک ظهر بود و فرمانده گردان با صدایی بغض آلود می گفت : « همه ی بچه هایم یا شهید شدند یا زخمی اند ... کسی را زیاد در دست ندارم. دشمن خیلی استقامت می کند، هرچه از آنها تلفات می گیریم دوباره از پشت نخل ها آدم می آید بیرون ... ولی من می مانم. فقط تعدادی نیرو برایم بفرستید» از طرف دیگر به او پاسخ می دادند : « فعلا کانال ماهی برای ما خیلی مهم است ... استقامت کن » به چشمان چند نفری که دور هم بودیم و این صدا را می شنیدیم، نگاه کردم. اشک در چشمان همه حلقه زده بود. آخر ما می فهمیدیم « من می مانم » و « استقامت کن » در آن شرایط پشت کانال یعنی چه ...

ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود که به نزدیکی مقر خودمان رسیدیم. در فاصله ی 50 متری ما، هواپیمای عراقی با موشک قسمتی از دژ را هدف قرار داد. آن موشک و یا شاید هم بمب، آنقدر قوی بود که قسمتی از دژ و سنگرهای آن را نابود کرد، چند ماشین هم به آتش کشیده شد. دود و خاک و آتش همه جا را پر کرده بود. به مرتضی گفتم : « مرتضی ! سنگرهای ما بود که نابود شد؟! » گفت : « نمی دانم ... » بعد از رسیدن به محل،‌ متوجه شدیم چند سنگر از تیپ امام رضا(علیه السلام) همراه با نیروهای داخل آن نابود شده و چیزی از آنها باقی نمانده است.  درست نفهمیدیم چند نفر در این سنگرها بوده اند. فردای آن روز چند نفری از واحد تعاون برای جمع آوری بقایای پیکرهای شهدا آمدند. البته اگر با آن انفجار چیزی از اجساد برای جمع آوری باقی مانده باشد ...

روایتی از برادر شهید مهدی الصاق


راوی :‌ذبیح الله الصاق

عنوان خاطره : شهادت برادرم مهدی الصاق

زمان رخداد خاطره :‌6 و 7 اسفندماه 1365

بعد از عملیات کربلای 5، ‌چون تک دشمن زیاد بود ، بنا به دستور قرارگاه، هرشب در طول خط پدافندی، عملیاتی از جانب نیروهای ما نیز مقابل دشمن توسط تیپها و لشگرها،‌ انجام می شد. به گردان تخریب که بنده در آنجا خدمت می کردم،‌در تاریخ 7/12/65 دستور داده شد که فرداشب، روبروی خط پدافندی خودمان به یک گشت و شناسایی برویم که در نهایت به عملیات کربلای 5 تکمیلی ختم شد. آن شب ساعت 7:30همراه با دو نفر از بچه های اطلاعات عملیات تیپ خودمان،‌برای شناسایی در عمق 800 متری رفتیم. من جلو می رفتم و آن دو نفر پشت سر من حرکت می کردند.( لازم به ذکر است، یکی از آنها به نام آقای نادری،‌فردای آن شب حین عملیات به درجه رفیع شهادت نائل گشت. روحش با شهدای صدر اسلام محشور باد. انشاءالله ) شهید نادری به من گفت : باید روبروی ما یک سیم خاردار وجود داشته باشد. ما باید خود را به آن برسانیم و برگردیم ... اما من چون در مسیر قدم شماری کرده بودم،‌حساب کردم که باید بیش از 700 متر جلو رفته باشیم، لذا به شهید نادری گفتم :‌سیم خارداری وجود ندارد. او می گفت : فرمانده ما آقای کوهرنگی،‌ که فرمانده اطلاعات عملیات بود ( و در عملیات بعدی به شهادت رسید ) به ما گفته اند که باید به سیم خاردار دشمن برسیم و برگردیم ... در آن شرایط، بین خط ما و خط دشمن،‌ بحث مختصری بین من و شهید نادری پیش آمد. خلاصه 50 متر دیگر جلو رفتیم. حداقل 10 متر با خط دشمن فاصله داشتیم که من خواستم دو زانو بزنم تا بنشینم، که ناگهان چشم در چشم یک عراقی شدم ... ظاهرا ما به سنگر کمین آنها رسیده بودیم و در آن سنگر یک نفر حضور داشت. برای لحظاتی هردو بهت زده به هم نگاه می کردیم ... نه او توان حرکت داشت و نه من می توانستم کلمه ای سخن بگویم. چند ثانیه طول کشید تا او دست به اسلحه برد و من با دو هم رزمم، خودر ا در یک گودال که از انفجار توپ درست شده بود انداختیم. چند دقیقه ای به سمت ما تیراندازی می کرد ولی جرئت اینکه از سنگر بیرون بیاید را نداشت. ما هم با سختی خود را سینه خیز عقب کشیدیم و به خط خودمان برگشتیم.

شب بعد یعنی در تاریخ 7/12/65 من در خط بودم و گردان امام حسین (علیه السلام)  در انرژی اتمی مستقر بودند. وقتی شنیدم که آن گردان قرار است امشب عملیاتی داشته باشند، خوشحال شدم. قرار شد با یک تیم شش نفره از گردان تخریب به آن گردان بپیوندیم تا در صورت برخورد با میدان مین، راه را برای گردان باز کنیم. چون من شب قبل این منطقه را شناسایی کرده بودم و تا 10 متری خط دشمن پیش رفته بودم،‌ می دانستم که مین وجود ندارد، از آن گذشته محل سنگر کمین را می دانستم. دلیل دیگر خوشحالی من این بود که برادرم مهدی، در گردان امام حسین ( علیه السلام ) بود و من امید داشتم که بعد از حدود 50 روز می توانم او را بینم.

قبل از عملیات کربلای 4 من در خرمشهر بودم و بعد از آن عملیات برای مدت 10 روز به مرخصی رفتم اما مهدی نیامد. در عملیات کربلای 5 هم او را ندیدم. وقتی فهمیدم او در این عملیات است خیلی خوشحال شدم، او هم از حضور من مطلع شده و در صدد دیدن من بود. یادم هست وقتی در مرخصی بودم، مادرم سراغ مهدی را گرفت، وقتی گفتم او را در جبهه می بینم، سفارش کرد: وقتی مهدی را دیدی از جانب من او را ببوس ... در این یکسال که با هم در جبهه بودیم گاهی همدیگر را می دیدیم چون فاصله ی گردان تخریب در جاده ی اهواز- خرمشهر روستای سلمانیه که من در آن بودم و گردان امام حسین (علیه السلام ) که در انرژی اتمی مستقر بود و مهدی در آن خدمت می کرد، 35 کیلومتر بیشتر نبود.

از بعداز ظهر بود که آنها وارد منطقه شده بودند، ‌من در منطقه ای معروف به سه راه امام رضا ( علیه السلام ) چشم انتظار بودم که گردان بیاید و من بتوانم مهدی را ببینم. پس از آنکه گردان به آنجا رسید، از همه سراغ مهدی را گرفتم. آنها در جواب می گفتند که او در دسته ی یکم بوده و پشت سر ماست. تا ساعت 7 منتظرش بودم اما نیامد. نمازم را خواندم و شام را خوردم و خودم را به خط اول رساندم. بچه ها به محض دیدنم گفتند : پس تو کجایی؟! مهدی دنبال تو می گشت و بی تاب دیدنت بود ... گفتم: حالا کجاست؟! معاون گردان گفت: چون در دسته ی اول بود، بعد از شام و نماز به سنگر کمین رفت ...  ناراحتی و دلهره سراسر وجودم را گرفته بود. یکی از دوستانم به نام غلامرضا باقی که در گردان امام حسین (علیه السلام) بود را دیدم. از او پرسیدم :‌ چه شد که دسته یکم همراه با شما از سه راه امام رضا (علیه السلام) وارد منطقه نشد؟ او در جواب گفت :‌راننده ی آنها راه را گم کرده بود و از سمت دیگر جاده ی شلمچه خرمشهر با دو ساعت تاخیر وارد منطقه شدند به طوری که ما فکر می کردیم آنها برای عملیات نمی رسند ....   دلهره ی عجیبی به جانم افتاده بود، پیش خودم فکر کردم نکند در این عملیات برای یکی از ما اتفاقی بیفتد و نتوانیم یکدیگر را ببینیم ...

عملیات ساعت 9 شب شروع شد. چند نفر از برادران تخریب چی با گردان حرکت کردند و من در سنگر خط پدافندی ماندم. ساعت 9:30 بود که نیروها حدود 800 متر را طی کرده و به خط دشمن رسیده بودند که اعلام کردند : روبروی ما هیچ مین یا سیم خارداری نیست ولی در 30 متری خط دشمن، تعداد زیادی مین روی زمین چیده شده است ... من با شنیدن این گزارش پیش خود فکر کردم که چون شب قبل نیروهای کمین عراقی ما را دیده اند که برای شناسایی به این منطقه آمده ایم،لذا برای تقویت خط خود، صبح امروز تعدادی مین آورده اند تا در زمان مناسب در زمین جای داده و میدان مین درست کنند. اما آنها غافل از آن بودند که رزمندگان ایرانی به این زودی قصد انجام عملیات دارند و تصمیم آنها بی نتیجه است. در عرض 10 دقیقه خود را به خط دشمن رساندم. فرمانده گردان آقای محمد میرفتاح با دیدن من گفت: با این مین ها چکار کنیم؟! من پاسخ دادم : چون روی زمین قرار گرفته اند، خنثی کردن آنها آسان و سریع است، فقط باید جایی برای جمع آوری انها پیدا کنیم که خطری برای نیروها نداشته باشد ... آقای میرفتاح گفت : حدود 40 متر پشت سر نیروهای خودی، بین خط قدیم و خط جدید که هم اکنون تصرف شده، دپو و جمع آوری شود.  مین ها طی حدود 4 ساعت خنثی و جمع آوری شدند. اگرچه این کار برای نیروهای تخریب چی خطر زیادی داشت چون اگر هنگام خنثی کردن، گلوله ی توپ یا خمپاره به آن قسمت اصابت می کرد،‌ فاجعه به بار می آمد،‌اما به لطف خدا اتفاقی نیفتاد.

حدود ساعت 1 نیمه شب بود که کارمان تمام شد،‌دوباره به یاد برادرم افتادم. طول خطی که نیروهای گردان بعد از تصرف بر آن مستقر شده بودند، حدود یک کیلومتر بود. نیروهای امداد درحال جابجایی زخمی ها بودند. از تک تک آنها سوال کردم که آیا مهدی را ندیده اند؟ و همه جواب می دادند که او جلوتر از اینجاست ... چند بار از اول تا آخر خط را زیر آتش شدید دشمن طی کردم و از هرکس سراغ او را می گرفتم فقط پاسخ می شنیدم که او جلوتر است ... یک کانال کوچک و یک سنگر دایره ای هم در خط بود، حتی آنجا را هم به دنبال مهدی گشتم اما جز چند جسد عراقی،‌کسی نبود. کارم در خط تمام شده بود. مستاصل و درمانده، همرزمهای تخریب چی ام را جمع کردم تا به عقب برگردیم. سر راهی که محل گسترش نیروهای خودی به سمت راست خط تصرف بود،‌ برادر رضا یزدانی را دیدم که نیروهای امداد و تخلیه ی شهدا را هدایت می کرد. از او پرسیدم : برادرم مهدی را ندیدی؟ او جواب منفی داد. در این هنگان ناگهان صدای ضعیفی شنیدم که مرا با نام کوچک صدا می زد. امیدی در دلم جوانه زد،‌گمان کردم مهدی است که زخمی شده و مرا صدا می زند، اما وقتی نزدیک برانکارد شدم، یکی از دوستانم به نام آقای سبزواری را دیدم که مرا صدا می زد.او در حالی که زخمی شده بود، با صدای ضعیفی گفت :‌مرا به عقب ببر ... از آنجا که داشتیم با بچه های تخریب به خط هجوم که همان خط اول خودی بود، برمی گشتیم، او را همراه با خود تا پی ام پی های حمل مجروح بردیم و به برادر مصطفی حسامی، مسئول آنجا تحویل دادیم.

وقتی از نیروهای تخریب جدا شدم با بی سیم به فرمانده گردان تخریب که آن روز برادر مرتضی شمس بود، گزارش کار انجام شده را دادم. از دلهره آرام و قرار نداشتم اما از خستگی زیاد، چند ساعتی را در سنگر خوابم برد. نزدیک نماز صبح بیدار شدم و از سنگر بیرون آمدم. یکی از مجروحین که هنوز تخلیه نشده بود را در راه دیدم،‌ از او سراغ مهدی را گرفتم،‌ با صدای ضعیفی گفت : ‌مگر او را ندیدی؟! همان اول عملیات که از سنگر کمین بیرون آمدیم،‌ تیری بر قلبش اصابت کرد و شهید شد ... چطور او را ندیدی !!!  دیگر چیزی نمی شنیدم، انگار دنیا بر سرم خراب شد ... اولین چیزی که به یاد آوردم،‌ قولی بود که به مادرم داده بودم . به سرعت خودم را به 100 متری خط،‌ جایی که فکر می کردم باید سنگر کمین خودمان بوده باشد، ‌رساندم. در طول شب چندبار از آنجا گذر کرده بودم،‌ همانطور که حدس می زدم کسی آنجا نبود،‌ شهدا را خیلی زود تخلیه کرده بودند.

بعدها فهمیدم که آن شب برادر سبزواری از شهادت برادرم باخبر بوده اما چیزی به من نگفته بود. چند ماه بعد از مجروحیتش وقتی او را دیدم و علت این کار را از او جویا شدم،‌ گفت :‌ باور کن همان شب می خواستم وقتی مرا به عقب منتقل کردی و به آمبولانس رساندی،‌بگویم که مهدی چند متر عقب تر شهید شده است،‌ اما آن زمان از حال رفته و بی هوش شده بودم. گفتم : آخر برادر من! چرا همان موقع که مرا دیدی این حرف را نزدی؟!  به شوخی در پاسخم گفت:‌ فکر کردم اگر خبر شهادت مهدی را بشنوی مرا در همان حال رها می کنی و به سراغ او می روی ... اگر تو مرا به عقب برنمی گرداندی،‌ ممکن بود همانجا بمانم ...

در آن شب گردان، هشت شهید تعدادی مجروح داشت. اما بعد از 27 سال، برای من چیزی جز حسرت دیدار برادرم و شرمندگی در برابر مادرم، نمانده است. روح همه ی شهدای دفاع خونین و مقدس گرامی باد.