شهید مهدی الصاق - شهرضا

آشنایی با شهید مهدی الصاق اهل و مدفون در شهرضا

شهید مهدی الصاق - شهرضا

آشنایی با شهید مهدی الصاق اهل و مدفون در شهرضا

روایتی از برادر شهید مهدی الصاق


راوی :‌ذبیح الله الصاق

عنوان خاطره : شهادت برادرم مهدی الصاق

زمان رخداد خاطره :‌6 و 7 اسفندماه 1365

بعد از عملیات کربلای 5، ‌چون تک دشمن زیاد بود ، بنا به دستور قرارگاه، هرشب در طول خط پدافندی، عملیاتی از جانب نیروهای ما نیز مقابل دشمن توسط تیپها و لشگرها،‌ انجام می شد. به گردان تخریب که بنده در آنجا خدمت می کردم،‌در تاریخ 7/12/65 دستور داده شد که فرداشب، روبروی خط پدافندی خودمان به یک گشت و شناسایی برویم که در نهایت به عملیات کربلای 5 تکمیلی ختم شد. آن شب ساعت 7:30همراه با دو نفر از بچه های اطلاعات عملیات تیپ خودمان،‌برای شناسایی در عمق 800 متری رفتیم. من جلو می رفتم و آن دو نفر پشت سر من حرکت می کردند.( لازم به ذکر است، یکی از آنها به نام آقای نادری،‌فردای آن شب حین عملیات به درجه رفیع شهادت نائل گشت. روحش با شهدای صدر اسلام محشور باد. انشاءالله ) شهید نادری به من گفت : باید روبروی ما یک سیم خاردار وجود داشته باشد. ما باید خود را به آن برسانیم و برگردیم ... اما من چون در مسیر قدم شماری کرده بودم،‌حساب کردم که باید بیش از 700 متر جلو رفته باشیم، لذا به شهید نادری گفتم :‌سیم خارداری وجود ندارد. او می گفت : فرمانده ما آقای کوهرنگی،‌ که فرمانده اطلاعات عملیات بود ( و در عملیات بعدی به شهادت رسید ) به ما گفته اند که باید به سیم خاردار دشمن برسیم و برگردیم ... در آن شرایط، بین خط ما و خط دشمن،‌ بحث مختصری بین من و شهید نادری پیش آمد. خلاصه 50 متر دیگر جلو رفتیم. حداقل 10 متر با خط دشمن فاصله داشتیم که من خواستم دو زانو بزنم تا بنشینم، که ناگهان چشم در چشم یک عراقی شدم ... ظاهرا ما به سنگر کمین آنها رسیده بودیم و در آن سنگر یک نفر حضور داشت. برای لحظاتی هردو بهت زده به هم نگاه می کردیم ... نه او توان حرکت داشت و نه من می توانستم کلمه ای سخن بگویم. چند ثانیه طول کشید تا او دست به اسلحه برد و من با دو هم رزمم، خودر ا در یک گودال که از انفجار توپ درست شده بود انداختیم. چند دقیقه ای به سمت ما تیراندازی می کرد ولی جرئت اینکه از سنگر بیرون بیاید را نداشت. ما هم با سختی خود را سینه خیز عقب کشیدیم و به خط خودمان برگشتیم.

شب بعد یعنی در تاریخ 7/12/65 من در خط بودم و گردان امام حسین (علیه السلام)  در انرژی اتمی مستقر بودند. وقتی شنیدم که آن گردان قرار است امشب عملیاتی داشته باشند، خوشحال شدم. قرار شد با یک تیم شش نفره از گردان تخریب به آن گردان بپیوندیم تا در صورت برخورد با میدان مین، راه را برای گردان باز کنیم. چون من شب قبل این منطقه را شناسایی کرده بودم و تا 10 متری خط دشمن پیش رفته بودم،‌ می دانستم که مین وجود ندارد، از آن گذشته محل سنگر کمین را می دانستم. دلیل دیگر خوشحالی من این بود که برادرم مهدی، در گردان امام حسین ( علیه السلام ) بود و من امید داشتم که بعد از حدود 50 روز می توانم او را بینم.

قبل از عملیات کربلای 4 من در خرمشهر بودم و بعد از آن عملیات برای مدت 10 روز به مرخصی رفتم اما مهدی نیامد. در عملیات کربلای 5 هم او را ندیدم. وقتی فهمیدم او در این عملیات است خیلی خوشحال شدم، او هم از حضور من مطلع شده و در صدد دیدن من بود. یادم هست وقتی در مرخصی بودم، مادرم سراغ مهدی را گرفت، وقتی گفتم او را در جبهه می بینم، سفارش کرد: وقتی مهدی را دیدی از جانب من او را ببوس ... در این یکسال که با هم در جبهه بودیم گاهی همدیگر را می دیدیم چون فاصله ی گردان تخریب در جاده ی اهواز- خرمشهر روستای سلمانیه که من در آن بودم و گردان امام حسین (علیه السلام ) که در انرژی اتمی مستقر بود و مهدی در آن خدمت می کرد، 35 کیلومتر بیشتر نبود.

از بعداز ظهر بود که آنها وارد منطقه شده بودند، ‌من در منطقه ای معروف به سه راه امام رضا ( علیه السلام ) چشم انتظار بودم که گردان بیاید و من بتوانم مهدی را ببینم. پس از آنکه گردان به آنجا رسید، از همه سراغ مهدی را گرفتم. آنها در جواب می گفتند که او در دسته ی یکم بوده و پشت سر ماست. تا ساعت 7 منتظرش بودم اما نیامد. نمازم را خواندم و شام را خوردم و خودم را به خط اول رساندم. بچه ها به محض دیدنم گفتند : پس تو کجایی؟! مهدی دنبال تو می گشت و بی تاب دیدنت بود ... گفتم: حالا کجاست؟! معاون گردان گفت: چون در دسته ی اول بود، بعد از شام و نماز به سنگر کمین رفت ...  ناراحتی و دلهره سراسر وجودم را گرفته بود. یکی از دوستانم به نام غلامرضا باقی که در گردان امام حسین (علیه السلام) بود را دیدم. از او پرسیدم :‌ چه شد که دسته یکم همراه با شما از سه راه امام رضا (علیه السلام) وارد منطقه نشد؟ او در جواب گفت :‌راننده ی آنها راه را گم کرده بود و از سمت دیگر جاده ی شلمچه خرمشهر با دو ساعت تاخیر وارد منطقه شدند به طوری که ما فکر می کردیم آنها برای عملیات نمی رسند ....   دلهره ی عجیبی به جانم افتاده بود، پیش خودم فکر کردم نکند در این عملیات برای یکی از ما اتفاقی بیفتد و نتوانیم یکدیگر را ببینیم ...

عملیات ساعت 9 شب شروع شد. چند نفر از برادران تخریب چی با گردان حرکت کردند و من در سنگر خط پدافندی ماندم. ساعت 9:30 بود که نیروها حدود 800 متر را طی کرده و به خط دشمن رسیده بودند که اعلام کردند : روبروی ما هیچ مین یا سیم خارداری نیست ولی در 30 متری خط دشمن، تعداد زیادی مین روی زمین چیده شده است ... من با شنیدن این گزارش پیش خود فکر کردم که چون شب قبل نیروهای کمین عراقی ما را دیده اند که برای شناسایی به این منطقه آمده ایم،لذا برای تقویت خط خود، صبح امروز تعدادی مین آورده اند تا در زمان مناسب در زمین جای داده و میدان مین درست کنند. اما آنها غافل از آن بودند که رزمندگان ایرانی به این زودی قصد انجام عملیات دارند و تصمیم آنها بی نتیجه است. در عرض 10 دقیقه خود را به خط دشمن رساندم. فرمانده گردان آقای محمد میرفتاح با دیدن من گفت: با این مین ها چکار کنیم؟! من پاسخ دادم : چون روی زمین قرار گرفته اند، خنثی کردن آنها آسان و سریع است، فقط باید جایی برای جمع آوری انها پیدا کنیم که خطری برای نیروها نداشته باشد ... آقای میرفتاح گفت : حدود 40 متر پشت سر نیروهای خودی، بین خط قدیم و خط جدید که هم اکنون تصرف شده، دپو و جمع آوری شود.  مین ها طی حدود 4 ساعت خنثی و جمع آوری شدند. اگرچه این کار برای نیروهای تخریب چی خطر زیادی داشت چون اگر هنگام خنثی کردن، گلوله ی توپ یا خمپاره به آن قسمت اصابت می کرد،‌ فاجعه به بار می آمد،‌اما به لطف خدا اتفاقی نیفتاد.

حدود ساعت 1 نیمه شب بود که کارمان تمام شد،‌دوباره به یاد برادرم افتادم. طول خطی که نیروهای گردان بعد از تصرف بر آن مستقر شده بودند، حدود یک کیلومتر بود. نیروهای امداد درحال جابجایی زخمی ها بودند. از تک تک آنها سوال کردم که آیا مهدی را ندیده اند؟ و همه جواب می دادند که او جلوتر از اینجاست ... چند بار از اول تا آخر خط را زیر آتش شدید دشمن طی کردم و از هرکس سراغ او را می گرفتم فقط پاسخ می شنیدم که او جلوتر است ... یک کانال کوچک و یک سنگر دایره ای هم در خط بود، حتی آنجا را هم به دنبال مهدی گشتم اما جز چند جسد عراقی،‌کسی نبود. کارم در خط تمام شده بود. مستاصل و درمانده، همرزمهای تخریب چی ام را جمع کردم تا به عقب برگردیم. سر راهی که محل گسترش نیروهای خودی به سمت راست خط تصرف بود،‌ برادر رضا یزدانی را دیدم که نیروهای امداد و تخلیه ی شهدا را هدایت می کرد. از او پرسیدم : برادرم مهدی را ندیدی؟ او جواب منفی داد. در این هنگان ناگهان صدای ضعیفی شنیدم که مرا با نام کوچک صدا می زد. امیدی در دلم جوانه زد،‌گمان کردم مهدی است که زخمی شده و مرا صدا می زند، اما وقتی نزدیک برانکارد شدم، یکی از دوستانم به نام آقای سبزواری را دیدم که مرا صدا می زد.او در حالی که زخمی شده بود، با صدای ضعیفی گفت :‌مرا به عقب ببر ... از آنجا که داشتیم با بچه های تخریب به خط هجوم که همان خط اول خودی بود، برمی گشتیم، او را همراه با خود تا پی ام پی های حمل مجروح بردیم و به برادر مصطفی حسامی، مسئول آنجا تحویل دادیم.

وقتی از نیروهای تخریب جدا شدم با بی سیم به فرمانده گردان تخریب که آن روز برادر مرتضی شمس بود، گزارش کار انجام شده را دادم. از دلهره آرام و قرار نداشتم اما از خستگی زیاد، چند ساعتی را در سنگر خوابم برد. نزدیک نماز صبح بیدار شدم و از سنگر بیرون آمدم. یکی از مجروحین که هنوز تخلیه نشده بود را در راه دیدم،‌ از او سراغ مهدی را گرفتم،‌ با صدای ضعیفی گفت : ‌مگر او را ندیدی؟! همان اول عملیات که از سنگر کمین بیرون آمدیم،‌ تیری بر قلبش اصابت کرد و شهید شد ... چطور او را ندیدی !!!  دیگر چیزی نمی شنیدم، انگار دنیا بر سرم خراب شد ... اولین چیزی که به یاد آوردم،‌ قولی بود که به مادرم داده بودم . به سرعت خودم را به 100 متری خط،‌ جایی که فکر می کردم باید سنگر کمین خودمان بوده باشد، ‌رساندم. در طول شب چندبار از آنجا گذر کرده بودم،‌ همانطور که حدس می زدم کسی آنجا نبود،‌ شهدا را خیلی زود تخلیه کرده بودند.

بعدها فهمیدم که آن شب برادر سبزواری از شهادت برادرم باخبر بوده اما چیزی به من نگفته بود. چند ماه بعد از مجروحیتش وقتی او را دیدم و علت این کار را از او جویا شدم،‌ گفت :‌ باور کن همان شب می خواستم وقتی مرا به عقب منتقل کردی و به آمبولانس رساندی،‌بگویم که مهدی چند متر عقب تر شهید شده است،‌ اما آن زمان از حال رفته و بی هوش شده بودم. گفتم : آخر برادر من! چرا همان موقع که مرا دیدی این حرف را نزدی؟!  به شوخی در پاسخم گفت:‌ فکر کردم اگر خبر شهادت مهدی را بشنوی مرا در همان حال رها می کنی و به سراغ او می روی ... اگر تو مرا به عقب برنمی گرداندی،‌ ممکن بود همانجا بمانم ...

در آن شب گردان، هشت شهید تعدادی مجروح داشت. اما بعد از 27 سال، برای من چیزی جز حسرت دیدار برادرم و شرمندگی در برابر مادرم، نمانده است. روح همه ی شهدای دفاع خونین و مقدس گرامی باد.                

نظرات 1 + ارسال نظر
سبا دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 13:59

روحش شاد

سپاس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.